زمان چه زود می گذره . داشتم عکس هام رو مرور میکردم . به دو عکس زیر برخوردم.

یادش بخیر

منزل خواهر آیت الله در جاده قم کاشان بودم و ایشان آش بار گذاشته بودند ، پسر آقای دولابی نیز مهمان ایشان بودند . ایشان حرفهای عرفانی می زد برای پسر مرحوم دولابی. من هیچ چی نمی فهمیدم ولی خیلی برام جالب بود که آقا از مسائل عرفانی هم سر در می آورد.
آقا رفت نون سنگک و کشک اورد و به من گفت بخورم. من خجالت می کشیدم. نمی خوردم آقا روایتی خواندند عربی مضمونش این بود که راه تشخیص میزان دوستی مهمان میزبان را ، این است که بیشتر بخوری.
خودش لقمه ای دهنم گذاشت و من خجالتم رفت و همه را خوردم . آقا گفت به خادمشان تا نان دیگری برایم بیاورند.
خیلی آقا هستند.

البته چیزهای دیگه ای هم هست که بعدا میگم.

اگه یادم رفت ، یادآوری کنید... .

و اما عکس ها  در ادامه مطلب